دختر ده ساله

fullsitefullsitefullsite


fullsite سایتی همه جانبه در اختیار شما دوستان عزیز


فرم تماس با ما
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونيک
آرشيو مطالب
فهرست مطالب وبلاگ
پروفایل
موضوعات
اخبار سایت site news
کتاب ها books
دانشگاهی
دینی و مذهبی
اجتماعی
سیاسی
تاریخی
نمایشنامه
شعر
صوتی ( گویا )
کامپوتر و اینترنت
موبایل
کامپیوتر و اینترنت ...cam... int
بازی
مالتی مدیا
نرم افزار pc
نرم افزار internet
امنیتی
گرافیک
داستان story
رمان
داستان بلند
داستان کوتاه
قصه
خاطرات دوستان
جوک joke
متفرقه
جمله سازی
ورزشی
دوستانه
مردانه
حیوانات
اس ام اس sms
پ ن پ
ولادت امام صادق ( ع )
ولادت پیامبر ( ص )
ولادت امام زمان (ع )
ولادت امام رضا (ع )
شهادت حضرت فاطمه ( س )
ماه رمضان
ماه محرم
روز پدر
روز مادر
چهار شنبه سوری
نوروز
سیزده بدر
شب قدر
روز عرفه
عید غدیر
عید قربان
شب یلدا
تسلیت
خداوند
آشنی
تبریک تولد
مذهبی
دلتنگی
دانشجویی
شب بخیر
صبح بخیر
نیمه شب
به زبان ترکی
به زبان کردی
به زبان انگلیسی
به زبان عربی
ورزشی
فلسفی
دوستانه
خنده دار
سرکاری
عاشقانه
موبایل mobile
تم سونی اریکسون
تم نوکیا
تم پاکت پی سی
بازی سونی اریکسون
بازی نوکیا
بازی پاکت پی سی
نرم افزار سونی اریکسون
نرم افزار نوکیا
نرم افزار پاکت پی سی
زنگ موبایل
زنگ اس ام اس
والپیپر
کلیپ
عکس picture
خنده دار و با مزه
بلوتوثی
جالب
متحرک
عاشقانه
ماشین
فانتزی
عجیب و غریب
مدل لباس زنانه
مدل لباس مردانه
دکراسیون و معماری
حیوانات
موتور
مناظر و طبیعت
متفرقه
دانستنی ها know
اضافات

ورود اعضا:

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 32717
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


<-PollName->

<-PollItems->


آخرین مطالب
تبلیغات

دختر ده ساله

دختر ده ساله ام، سارا درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد.او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نداشت، حائل تهیه کنیم.

یکی از روزهای زیبای بهاری، او شاد و سرزنده به خانه آمد تا به من بگوید که در مسابقه برنده شده است. چون نقص عضو او آزارم می داد، به دنبال کلماتی گشتم تا بتوانم تشویقش کنم و به او بگویم اجازه ندهد این نقص مادر زادی مانع کارش شود.
از همان حرفهایی کهمربیان ورزش هنگام شکست بازیکنان شان به آن ها می گویند. ولی پیش از آنکه کلامی به زبان بیاورم، او گفت:بابا، من دو تا از مسابقه ها را بردم.
باورم نمی شد. او ادامه داد: یک امتیاز گرفتم.
حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است. حتما از روی ترحم توانسته بود امتیازی بگیرد. ولی باز پیش ار آنکه حرفی بزنم، به من گفت: بابا به من همین طوری امتیاز ندادند..... من امتیاز"پر تلاش ترین شرکت کننده"را آوردم.
و این سارای عزیز من بود که این درس را به من آموخت

 

[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در جمعه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 23:55 | |
سوال از گورخر

از گورخر پرسیدم آیا تو سیاه هستی با خط های سفید یا که سفیدی با خط های سیاه؟ و گورخر از من پرسید آیا تو خوبی با عادت های بد یا بدی با عادت های خوب؟ آیا آرامی اما بعضی وقتها شلوغ می کنی یا شلوغی بعضی وقتها آرام می شوی؟ آیا شادی بعضی روزها غمگین می شوی یا غمگینی بعضی روزها شاد؟ آیا مرتبی بعضی روزها نامرتب یا نامرتبی بعضی روزها مرتب؟ و همچنان پرسید و پرسید و پرسید. دیگر هیچوقت از گورخری درباره خط روی پوستش نخواهم پرسید.

[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در جمعه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 23:55 | |
الو؟

الو؟....الو...؟ بفرمایید....چرا جواب نمیدین....؟!


جواب نمی داد! ...فقط فوت می کرد

گفتم،اگه زشتی یه فوت کن! ...اگه خوشگلی دو تا!دو تا فوت کرد
... ...
گفتم،اگه اهل قرار گذاشتن نیستی یه فوت کن! اگه هستی دو تا!بازم دو تا فوت کرد،

فردا ناهار، ساعت دوازده، نایب وزرا،اگه نه یه فوت! ...اگه ...آره دو فوت! بازم دو تا فوت کرد
...

فردا صبح در پوست خودم نمی گنجیدم!...همه فکر و ذکرم قرار ناهارم بود،با اشتیاق دوش گرفتم،بهترین ادوکلنم رو زدم، ...و شیک ترین لباسمو پوشیدم
از خونه که داشتم می رفتم بیرون زنم صدام کرد عزیزم ناهار می آی خونه؟

نه عزیزم!امروز ناهار یه جلسه مهم با هیئت مدیره داریم

زنم گفت،اگه می خوای گردنتو بشکنم یه فوت کن اگه می خوای پاتو قلم کنم، دوتا

 

[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در جمعه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 23:55 | |
مسافر و درخت

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی.
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود.
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.
درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست

[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در جمعه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 23:55 | |
کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم

در خیابانی ساکت و خلوت، پیرمردی ریز نقش راه می رفت. بعد از ظهر یک روز پاییزی بود و آفتاب گرما نداشت.

برگهای پاییزی او را به یاد تابستنهای گذشته می انداختند. شب طولانی و غم انگیز را پیش رو داشت. ناگهان میان برگهای نزدیک پرورشگاه، تکه کاغذی توجهش را جلب کرد. ایستاد و با انگشتهای لرزانش کاغذ را برداشت. خط بچه گانه روی آن را که خواند، گریست. کلمات روی کاغذ مانند شلعه های سوزان آتش در دلش زبانه کشیدند.
«کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم. کسی که این را پیدا می کنی، به تو نیاز دارم. کسی را ندارم که با او حرف بزنم. بنابراین ای کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم.»
چشمهای پیرمرد پنجره های پرورشگاه را کاوید و روی یک بچه آرام گرفت.
دختر کوچولو دماغش را به شیشه چسبانده بود و پیرمرد می دانست که بالاخره دوستی پیدا کرده است. برای دختر دست تکان داد و خندید.
آن ها می دانستند که زمستان سرد را با لبخند پشت سر خواهند گذاشت. و واقعا هم لبخندزنان زمستان را سپری کردند. آن ها از میان نرده ها با هم حرف می زدند و هدایای کوچکی را که برای هم می ساختند، با هم رد و بدل می کردند.
پیرمرد از چوب برای دخترک عروسک می ساخت. دخترک برای او نقاشی می کرد. روز اول زمستان، دخترک به طرف نرده ها دوید تا نقاشی جدیدش را به پیرمرد نشان بدهد. اما کسی آنجا نبود.
دخترک می دانست پیرمرد دیگر باز نمی گردد. به همین خاطر به اتاقش برگشت و یک مداد رنگی و کاغذی برداشت و نوشت: «کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم. کسی که این را پیدا می کنی، به تو نیاز دارم. کسی را ندارم که با او حرف بزنم، بنابراین ای کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم.»

 

[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در جمعه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 23:55 | |
مرد و غازش

یک روز مردی فقیر از سر ناچاری تصمیم گرفت تاغازی که در خانه داشت را بردارد و بفروشد، مرد غاز را برداشت و بیرون شد که ناگهان از در نیمه باز همسایه مرد غریبه ای را دید که در حال لهو و لعب با زن همسایه است مرد با خود اندیشید و فکری کرد سپس ناگهان وارد خانه همسایه شد و با خشم رو به مرد کرد و گفت:


"اهای با زن نامحرم و غریبه به چه کاری مشغولی؟ میخواهی تا فریاد براورم تا حکم شرع را شارع بر تو جاری کند."

مرد غریبه به دامن مرد افتاد و با عجز و ناله از او خواست تا از او در گذرد... مرد فقیر دستی به ریش کشید و گفت:
" تنها در صورتی از تو خواهم گذشت که غاز من را به 20 سکه بخری ."

مرد دست در جیب کرد و بیست سکه داد مرد فقیر گفت:
" حالا در صورتی داد نمی زنم که غاز را به من 1 سکه بفروشی"

مرد نگون بخت هم قبول کرد و اینکار انقدر ادامه پیدا کرد که مرد فقیر تمامی سکه های انفرد را گرفت و همراه با غاز به خانه برگشت . وقتی ماجرا را با خوشحالی برای همسرش بازگو کرد همسرش به او گفت که بهترست به نزد حاکم شرع رفته و داستان را برای او تعریف کند و از وی بپرسد که آیا این پول حرام است یا حلال؟

مرد نیز به گفته همسر وفا کرد و به در خانه حاکم شرع رفت و در زد و چون شارع در را باز کرد گفت:
"یا قاضی القضات ما غازی داشتیم در خانه...." که شارع حرف او را قطع کرد و گفت: "تو ما را ...یدی با اون غازت"

 

[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در جمعه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 23:54 | |
یک سرباز

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم((

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم((.
پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یکپای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند((.
پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند((.
پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی((.
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.

پسر آنها یک دست و پا نداشت.

حتی زمانی که تردید داریم قلب ما در یقین است

 

[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در جمعه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 23:54 | |
پادشاه و تخته سنگش

زمان‌های قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌ِالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت ازکنار تخته سنگ می‌گذشتند.

بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای استو… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمی‌داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیج.........ا ت بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه‌ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

 

[+] نوشته شده توسط morteza mohammadi در جمعه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده با مفهوم, در ساعت 23:54 | |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 54 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیز به وبلاگ خود خوش آمدید . fullsite در نظر دارد سایتی کامل از هر لحاظ را ارائه دهد و برای این کار به یاری شما نیازمند است بیایید با همکاری یکدیگر سایتی مشهور به وجود آوریم .
آرشیو
بهمن 1391
آذر 1391
آمار کاربری
روز بخير كاربر مهمان!

مدير سایت :
morteza mohammadi
لینکستان
مرکز تجارت
فروشگاه M
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان fullsite و آدرس fullsite.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






وبلاگ دهی LoxBlog.Com


لینکدونی

حمل و ترخیص خرده بار از چین
حمل و ترخیص چین
جلو پنجره اسپرت
پرده اسکرین
کاشی هفت رنگ

آرشيو پيوندهاي روزانه

امکانات



پیج رنک



...............

CopyRight| 2009 , fullsite.LoxBlog.com , All Rights Reserved
Powered By Blogfa | Template By: LoxBlog.Com



اين سايت را محبوب مي کنم

fullsite سایتی همه جانبه در اختیار شما دوستان عزیز